نازنین گل من
روز جمعه گذشته یعنی ٦ اردیبهشت ٩٢ دخترم دچار استفراغ شد و با وجود اینکه بردیمش اورژانس بیمارستان و آمپول ب٦ بهش تزریق کردند بازهم بالا آوردنش ادامه داشت شب خیلی بدی بود من و باباش تاصبح بیداربودیم و مواظبش تا تب نکنه و بالا نیاره صبح که شد بردیمش پیش متخصص اطفال و آقای دکتر هم تشخیص دادند که باید بستریش بکنیم چون که دیروز به دارو جواب نداده و آب بدن بچه هم کم شده !خیلی خیلی وضع بدی داشتیم خلاصه بعد از کلی دنبال کارای بستری رفتن باباش ،بردیمش بخش اطفال و دختر نازنینم موقع زدن آمپول سرم تو دستش انقدر گریه کرد و مامانی مامانی گفت که دلم از جا کنده میشد وکلی گریه کردم واون چند دقیقه ای که بیرون در منتظر بودم بدترین لحظات عمرم بود خلاصه نازنینم بستری شد و همه اش هم گریه ! هر پرستاری که وارد میشد میزد زیر گریه ! اونجا من فهمیدم که پدر و مادر بودن واقعا سخته اصلا نمی تونستم طاقت بیارم گریه های دخترم را و ازاینکه واقعا هیچ کاری هم نمی تونستم بکنم عذلب می کشیدمنازنین زهرا خانم ما از صبحشنبه تاساعت ٤ بعد از ظهر یکشنبه تو بیمارستان بستری شد و بعدش هم من دو روز مرخصی گرفتم تا تو خونه مراقبش باشم که حالش کاملا خوب بشه راستی الان من تو مرخصی ام و دخترم هم تو خواب نازه فقط یه ویروس کوچولو باعث اینهمه ناراحتی شده بود !بهرحال در کل هفته خیلی بدی داشتیم و آرزو میکنم که هیچ بچه ای هیچ وقت دچار مریضی نشه حتی جزئی وهمه پدر مادر ها شاهد شادی کودکانشان باشند