دنیای کودکانه
یه روز نزدیکای عیدامسال که طبق معمول ساعت هفت عصر با نازنین از سر کار برمی گشتیم ،خیابانی که توی مسیرمون بود رو برای عید چراغانی کرده بودند و نازی با دیدن چراغهای رنگارنگ بهم گفت:ا... مامان کی اینها رو اینجا روشن کرده؟منم بهش گفتم آقای شهردار اینا رو روشن کرده .گفت :برا من روشن کرده؟گفتم آره دخترم برای نازنین خانم گل روشن کرده !گفت برای تو روشن نکرده؟گفتم نه عزیزم فقط برای نازی روشن کرده !گفت باشه من خودم فردا برات چراغای خوشکل روشن میکنم !وقتی به میدانرسیدیم که می خواستم دور بزنم دخترم دید که فواره ها رو با رنگهای مختلف نورانی کرده بودند !گفت مامان آقای شهردار اینا رو هم برای من خوشکل کرده؟ گفتم آره دخترم چند وقت پیش که داشتیم از اون میدان رد میشدیم ،نازی دید که فواره هاخاموشند (معمولا روزها خاموشند)با تعجب به باباش گفت بابا چرا آقای شهردار فواره ها رو برای من روشن نکرده؟باباش هم گفت :بابایی آقای شهردار امروز حالش خوب نبوده ! از اون روز به بعد چون تو مسیرهمیشگیمون برای مهد کودک و محل کارم قرار داره وقتی می خواهیم به میدون برسیم نازنین میگه :بزار ببینم آقای شهردار امروز حالش خوب بوده یانه؟وقتی فواره ها روشنند میگه وای آقای شهردار حالش خوبه فواره ها رو برای من روشن کرده مامان !و کلی ذوق میکنهکاش که ما هم مثل بچه ها بودیم ودنیا را مانندآنها میدیدیم ساده و بی ریا ،پاک و کودکانه .