دوستی
دیشب نازنین اومد با من نماز بخونه , بعد از نماز بهش گفتم دخترم با خدا جون حرف بزن و هرچی دلت می خواد بهش بگو تا بهت بده
نازنین : مامان چرا خدا بی بی سارینا رو مردونده ؟ ( سارینا دختر همکارمه که نازنین خیلی دوستش داره و هم سنشه )چرا خاک روی اون ریخته ؟!
من : کی گفته مامان جون !
نازنین : سارینا میگه ....تازه بی بی برای سارینا پرتقال پوست می کنده سارینا دلش برای بی بی تنگ میشه خودش گفته
من : دخترم همه آدمها یک روزی باید برند پیش خدا جون , بی بی هم الان رفته پیش خدا تو بهشت اونجا خیلی قشنگه مامان
دخترم به درد دلهای کودکانه سارینا گوش داده و ناراحت شده بود
از مامان سارینا پرسیدم فهمیدم بی بی همون مادربزرگ همکارمه که سال گذشته به رحمت خدا رفته بود و سارینا بعد از گذشت یکسال هنوز ناراحت از مرگش بوده و ذهن کودکانه اش هنوز با مفهوم نااشنای مرگ و نبودنش دست و پنجه نرم می کرد
همکارم خانم حسینی و سارینا چند روز دیگه برای همیشه از پیش ما می روند اونها دارند برمی گردند به تهران شهر خودشون و لی مطمئنم که نازنین حتما از رفتن سارینا ناراحت خواهد شد و مدام با چراهایی که تازگیها ورد زبانش شده و در پایان همه جوابهایم دوباره با یک چرای دیگر کلافه ام می کند , بیچاره ام خواهد کرد امیدوارم خانم حسینی و سارینا و محمد مهدی بچه های نازش و همسر محترمش زندگی شاد و سعادتمند و پر از موفقیتی داشته باشند و در هر جا هستند سالم و تندرست باشند دلم براشون خیلی خیلی تنگ خواهد شد