نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

نازنین زهرا

عروسی رفتن نازی

الان تقریبا یه ماهی میشه که به وبلاگ دخترم سرنزدم آخه عروسی خاله جون دخترم بود و ما حسابی درگیر عروسی بودیم نازناز خانم ما هم فکر میکرد عروسی همون تولده و حسابی تو دنیای خودش کیف میکرد خلاصه نازنین همراه خاله اش لباس عروس پوشیده بود و تو عالم خودش فکر میکرد که الان تولد خودش و خاله جونه خاله جونم امیدوارم خوشبخت بشین و به پای هم پیر بشین          ...
10 تير 1392

دنیای کودکانه

یه روز نزدیکای  عیدامسال  که طبق معمول ساعت هفت عصر با نازنین از سر کار برمی گشتیم ،خیابانی که توی مسیرمون بود رو برای عید چراغانی کرده بودند و نازی با دیدن چراغهای رنگارنگ بهم گفت:ا... مامان کی اینها رو اینجا روشن کرده؟منم بهش گفتم آقای شهردار اینا رو روشن کرده .گفت :برا من روشن کرده؟گفتم آره دخترم برای نازنین خانم گل روشن کرده !گفت برای تو روشن نکرده؟گفتم نه عزیزم فقط برای نازی روشن کرده !گفت باشه من خودم فردا برات چراغای خوشکل روشن میکنم ! وقتی به میدانرسیدیم که می خواستم دور بزنم دخترم دید که فواره ها رو با رنگهای مختلف نورانی کرده بودند !گفت مامان آقای شهردار اینا رو هم برای من خوشکل کرده؟ گفتم آره دخترم چند وقت پیش که د...
19 ارديبهشت 1392

دختر شیرین زبان من

دخترم این روزها حسابی بلبل زبان  شده هنوز فرق بین دختر  و پسر رو نمی دونه برای همین به نظر اون همه خوبها دختر خوب و همه بدها هم دختر بد هستند وقتی از دست باباش عصبانی میشه میگه بابا دختر بد !چرا اینکار و برام نکردی بابای شیطون تو تعطیلات عید به داییش میگفت :دایی سعید دختر بد چرا همش من و نمی بری بیرون ؟! یا بعضی وقتها میگه مامان عمو جواد دختر خوبیه دعواش نکنی ها ! چند وقت پیش هم میگفت مامان آقا حاجی (پیرمرد نازنین همسایه مون )چقدر دختر خوشکلیه مگه نه حتی وقتی از دوچرخه اش هم خسته میشه سرش داد میزنه میگه دختر بد ! اَه ،دوستت ندارم دیگه ! عزیز دلم فرشته مامان     ...
14 ارديبهشت 1392

نازنین گل من

روز جمعه گذشته یعنی ٦ اردیبهشت ٩٢ دخترم دچار استفراغ شد و با وجود اینکه بردیمش اورژانس بیمارستان و آمپول ب٦ بهش تزریق کردند بازهم بالا آوردنش ادامه داشت شب خیلی بدی بود من و باباش تاصبح بیداربودیم و مواظبش تا تب نکنه و بالا نیاره صبح که شد بردیمش پیش متخصص اطفال و آقای دکتر هم تشخیص دادند که باید بستریش بکنیم چون که دیروز به دارو جواب نداده و آب بدن بچه هم کم شده !خیلی خیلی وضع بدی داشتیم خلاصه بعد از کلی دنبال کارای بستری رفتن باباش ،بردیمش بخش اطفال و دختر نازنینم موقع زدن آمپول سرم تو دستش انقدر گریه کرد و مامانی مامانی گفت که دلم از جا کنده میشد وکلی گریه کردم  واون چند دقیقه ای که بیرون در منتظر بودم بدترین لحظات عمرم بود ...
10 ارديبهشت 1392

وجود نازنین

 بوی بهار می شنوم از صدای تو نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو ای صورت تو آیه و آیینه خدا حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر آورده ام که فرش کنم زیر پای تو رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من فردا عصای خستگی ام شانه های تو در خاک هم دلم به هوای تو می تپد چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو همبازیان خواب تو خیل فرشتگان آواز آسمانیشان لای لای تو بگذار با تو عالم خود را عوض کنم: یک لحظه تو به جای من و م...
4 ارديبهشت 1392

عکسهای نازنازی

اینهم چند تا عکس از دخترم دخترم! با تو سخن میگویم گوش كن، با تو سخن میگویم : زندگی در نگهم گلزاریست و تو با قامت چون نیلوفر ـ شاخه پر گل این گلزاری من در اندام تو یك خرمن گل می بینم گل گیسو ـ گل لبها ـ گل لبخند شباب من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم گل تقوا ـ گل عفت ـ گل صد رنگ امید گل فردای بزرگ گل دنیای سپید *** میخرامی و تو را مینگرم چشم تو آینه روشن دنیای منست تو همان خرد نهالی كه چنین بالیدی راست، چون شاخه سر سبز و برومند شدی همچو پر غنچه درختی، همه لبخند شدی دیده بگشای و در اندیشه گلچینان باش همه گلچین گل امروزند ...
31 فروردين 1392

از شیر گرفتن و از پوشاک گرفتن نازنین زهرا

دخترم فکر می کردم که اصلا نتونم تو  رو از شیر بگیرم چون خیلی خیلی وابسته بودی ولی شکر خدا از ماه رمضان 91 زمانی که هنوز حدوداٌ 2 ماه مونده بود که دو سالت و تموم بشه  شروع کردم به کم کردن دفعات شیردادن بهت و روزها دیگه بهت شیرندادم و کم کم شبها رو بعد از یه ماه حذف کردم و شکر خدا بدون هیچ ناراحتی از شیر گرفته شدی  عزیزم این روزها هم همه فکر و ذکرم از پوشاک گرفتنت بود بعد ازاینکه از مرخصی عید برگشتیم ومن سرکاررفتم ،تو رو پیش بابایی گذاشتم که به محل کارم زنگ زدی و گفتی مامانی من خودم دستشویی رفتم برام جایزه می گیری ؟ کلی تعجب کردم وذوقزده شدم و رفتم برات یه مداد عروسک دار خریدم با پاستیل و کلوچه و تو هم حسابی کیف کردی...
29 فروردين 1392