نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

نازنین زهرا

نازنازی من

چند روز پیش من به بابای نازنین : نظرت چیه بریم النگوهای نازی و عوض کنیم ؟ انگشترش هم دیگه براش حسابی کوچیک شده تو دستش نمی ره حیوونکی دخترم عاشقه انگشترشه نازنین قبل از اینکه باباش حرفی بزنه : مامان مگه من گاوم که میگی حیوون مگه من علف می خورم !ها ؟ من و باباش :     ...
11 دی 1392

دخترم عاشق گارفیلده!

نازنینم این هفته مریض شده و گلوش ورم کرده بود شنبه بردیمش پیش دکتر وبعدش هم باید می موند تو خونه تا زودتر حالش بهتر بشه باباش مجبور شد تو خونه بمونه و مراقبش باشه چون که من تقریبا همه مرخصی هام رو گرفته ام  نازنین گلم هم با وجود تب و بی حالی تا می تونست با بابایی کارتون دید  اونم فقط کارتون گارفیلد فکر کنم تو این چند روزه پنجاه بار سی دی این کارتون رو گذاشته و باباش رو هم مجبور کرده که باهاش بخوابه و نگاه کنه! تازه یه جمله ای هم ازش یاد گرفته  دیروز به باباش داشت می گفت : بابا.... بابا....دارم باهات فارسی حرف می زنم ...گفتم نه ...نون....هه...می فهمی ؟ (یادم می آد دقیقا عین همین جمله رو از این کارتون شنیدم وقتی که تو آ...
10 دی 1392

اولین های نازنین زهرا

دیروز که داشتم وسیله هام رو مرتب می کردم سالنمای سال 90 رو دیدم که تو ش اولین های دخترم رو به تاریخ همون روزها  نوشته ام و فراموشم شده بودند ، بهتر دیدم برای اینکه فراموششون نکنم اینجا ثبتشون کنم اولین روز رفتن نازنین به مهد 17 فروردین 90 (آخرین روز 7 ماهگیش ) درآوردن اولین دندان شیری 27 فروردین 90 ( 7 ماه و 10 روزگی ،آش دندانی براش درست کردم ) اولین حالتهای چهاردست و پا رفتن 7 اردیبهشت 90 ( 7 ماه و 20 روزگی ) دومین دندان شیری 18 اردیبهشت 90 (8 ماه و 1 روزگی ) اولین دست زدنهای نازنین 20 اردبیهشت 90 ( 8 ماه و سه روزگی ) که کلی ذوق زده شده بود و می خندید با اینکه دستاش هیچ صدایی رو تولید نمی کردند اولین چهاردست و ...
6 دی 1392

مامان من حرفری شدم !

نازنین زهرا دیشب با خوشحالی دوید تو آشپز خونه پیشم در حالی که گوشیم دستش بود داد می زد :مامان نگاه کن ... ببین... من یه محله (مرحله ) رفتم ! ببین ...ببین ... (داشته یکی از گیمهای  توی گوشیم رو بازی می کرده ! ) من : کو  ؟ببینم ....آره ....آفرین دخترم .... نازنین :من دیگه حرفری (حرفه ای )شدم !!! مامان  ، مگه نه ! مثل بابا !! من :      ...
29 آذر 1392

یه جـاهای قشنـگی تو زنـدگی هـست...........

    دخترم :  به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی :  اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ... به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : مهم نیست که چه اندازه می بخشی...
27 آذر 1392

نازنینم آدم ....

پس از آفرینش آدم، خدا گفت به او...نازنینم آدم ... با تو رازی دارم ... اندکی پیشتر آی... آدم آرام و نجیب آمد پیش ... زیر چشمی به خدا مینگریست ... محو لبخند غم آلود خدا ... دلش انگار گریست ... نازنینم آدم ...(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) یاد من باش که بسی تنهایم ... بغض آدم ترکید .... گونه هایش لرزید ... . به خدا گفت ... من به اندازه ی گلهای بهشت ... نه... به  اندازه ی عرش ... نه ... به اندازه ی تنهایی ات ای هستی من ...دوست دارت هستم ... آدم کوله اش را برداشت ... خسته و سخت قدم برمیداشت ... راهی ظلمت پرشور زمین ... طفلکی بنده ی غمگین ... آدم .. در میان لحظه ی  جانکاه هبوط ... باز از خدا شنید که گفت ... نازنینم آد...
27 آذر 1392

شعرهای نازی

شعرهایی که نازنین تو مهد امسال یاد گرفته :   یک خانه داریم مانند گلدان               گلهای خانه بابا و مامان من دوست دارم پروانه باشم             فرزند خوب این خانه باشم دایم بگردم اینجا و آنجا                     دور و بر ان گلهای زیبا   من یک کتاب دارم              پر از گل و ستاره &nb...
22 آذر 1392

ببینیم کی پرنده میشه ؟!

یکی از ترفندهای من برای واداشتن نازنین زهرا به انجام بعضی از کارهایی که نمی خواد انجامشون بده اینه که بهش میگم :بزار ببینیم کی برنده میشه ؟ زودتر (مثلا )بره دستشویی ؟صبر کن ،صبر کن ،بزار ببینیم ...!  و نازنین بلافاصله با عجله میدوه طرف دستشویی و داد میزنه :الان من پرنده میشم  صبر کن صبرکن ... و من کمی منتظر می مونم وبعد میرم طرفش و بهش میگم : وای نمی خوام  چرا همش نازی برنده میشه ؟   و نازنین با غرور تمام به خودش می نازه  و منم به این ترتیب به هدفم می رسم  حالا دیگه کارمون هر روز این شده که ببینیم کی پرنده میشه؟ و میکروبها چی میگند؟!  که در خیلی از مواقع به دردم میخوره مخصوصا مواقعی که میرسیم دم در خ...
21 آذر 1392

مهد کودک ستارگان

دخترم هفت ماهش که تموم شد گذاشتمش مهد کودک ستارگان  سخت ترین لحظات زندگیم اولین روزی بود که طفلکم را توی مهد سپردمش به خانم کهنسال و با تمام اندوهم رفتم به محل کارم  خانم کهنسال معاون مهد نازیه و فوق العاده خانم مهربونی هستند  اون روز از ساعت ٧ تا ١٢ شاید ١٠ باری بهشون زنگ زدم ! آخه خیلی نگران بودم  خیلی سخته بچه ای که برای داشتنش خیلی سختی کشیده باشی رو از خودت بتونی دورش کنی !  خلاصه با همه دلواپسی هاش اون روز کاری من تموم شد ودخترم رو از مهد تحویل گرفتم  مربیهای دوره شیرخوارگی نازنین زهرا  به قول خودش خاله مهناز و عمه زری بودند  که البته هنوزم تو مهدند و نازنین اونا رو می بینه  هردوتاشو...
18 آذر 1392