تو امید تک تک لحظه های منی
نازنینم: دستان کوچک ات آن نگاه معصومت خنده های بی بهانه ات دویدن های چابکت ان صورت معصوم بی آلایشت مرا در خود در ابدیت تکرار کرد تو پشتوانه بی کسی های منی تو زندگی و عطر وجود منی تو امید تک تک لحظه های منی تو صدای مبهم درون منی تو تمام عاشقانه های منی ای دخترم ناز بانو ای سرو زیبای من ای گل نرم و نازک من ای عطر وجودت مرا در برگرفته ان چشمان و آن نگاه زیبایت برای من اوج بودن است من با تو در تاریخ تکرار شدم من باتو روحم را در وجودت دمیدم من قلبم را بیرون از جسم به تپش واداشتم و من بدون تو یعنی هیچ یعنی هیچ یعنی هیچ. ...
نویسنده :
مامانی
17:32
نازنازی من
چند روز پیش من به بابای نازنین : نظرت چیه بریم النگوهای نازی و عوض کنیم ؟ انگشترش هم دیگه براش حسابی کوچیک شده تو دستش نمی ره حیوونکی دخترم عاشقه انگشترشه نازنین قبل از اینکه باباش حرفی بزنه : مامان مگه من گاوم که میگی حیوون مگه من علف می خورم !ها ؟ من و باباش : ...
نویسنده :
مامانی
20:52
دخترم عاشق گارفیلده!
نازنینم این هفته مریض شده و گلوش ورم کرده بود شنبه بردیمش پیش دکتر وبعدش هم باید می موند تو خونه تا زودتر حالش بهتر بشه باباش مجبور شد تو خونه بمونه و مراقبش باشه چون که من تقریبا همه مرخصی هام رو گرفته ام نازنین گلم هم با وجود تب و بی حالی تا می تونست با بابایی کارتون دید اونم فقط کارتون گارفیلد فکر کنم تو این چند روزه پنجاه بار سی دی این کارتون رو گذاشته و باباش رو هم مجبور کرده که باهاش بخوابه و نگاه کنه! تازه یه جمله ای هم ازش یاد گرفته دیروز به باباش داشت می گفت : بابا.... بابا....دارم باهات فارسی حرف می زنم ...گفتم نه ...نون....هه...می فهمی ؟ (یادم می آد دقیقا عین همین جمله رو از این کارتون شنیدم وقتی که تو آ...
نویسنده :
مامانی
17:33
اولین های نازنین زهرا
دیروز که داشتم وسیله هام رو مرتب می کردم سالنمای سال 90 رو دیدم که تو ش اولین های دخترم رو به تاریخ همون روزها نوشته ام و فراموشم شده بودند ، بهتر دیدم برای اینکه فراموششون نکنم اینجا ثبتشون کنم اولین روز رفتن نازنین به مهد 17 فروردین 90 (آخرین روز 7 ماهگیش ) درآوردن اولین دندان شیری 27 فروردین 90 ( 7 ماه و 10 روزگی ،آش دندانی براش درست کردم ) اولین حالتهای چهاردست و پا رفتن 7 اردیبهشت 90 ( 7 ماه و 20 روزگی ) دومین دندان شیری 18 اردیبهشت 90 (8 ماه و 1 روزگی ) اولین دست زدنهای نازنین 20 اردبیهشت 90 ( 8 ماه و سه روزگی ) که کلی ذوق زده شده بود و می خندید با اینکه دستاش هیچ صدایی رو تولید نمی کردند اولین چهاردست و ...
نویسنده :
مامانی
16:04
مامان من حرفری شدم !
نازنین زهرا دیشب با خوشحالی دوید تو آشپز خونه پیشم در حالی که گوشیم دستش بود داد می زد :مامان نگاه کن ... ببین... من یه محله (مرحله ) رفتم ! ببین ...ببین ... (داشته یکی از گیمهای توی گوشیم رو بازی می کرده ! ) من : کو ؟ببینم ....آره ....آفرین دخترم .... نازنین :من دیگه حرفری (حرفه ای )شدم !!! مامان ، مگه نه ! مثل بابا !! من : ...
نویسنده :
مامانی
9:19
یه جـاهای قشنـگی تو زنـدگی هـست...........
دخترم : به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ... به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و از میانشون میگذره از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : بزرگترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشتهباشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن. به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : مهم نیست که چه اندازه می بخشی...
نویسنده :
مامانی
23:14