نازنینم آدم ....
پس از آفرینش آدم، خدا گفت به او...نازنینم آدم ... با تو رازی دارم ... اندکی پیشتر آی... آدم آرام و نجیب آمد پیش ... زیر چشمی به خدا مینگریست ... محو لبخند غم آلود خدا ... دلش انگار گریست ... نازنینم آدم ...(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) یاد من باش که بسی تنهایم ... بغض آدم ترکید .... گونه هایش لرزید ... . به خدا گفت ... من به اندازه ی گلهای بهشت ... نه... به اندازه ی عرش ... نه ... به اندازه ی تنهایی ات ای هستی من ...دوست دارت هستم ... آدم کوله اش را برداشت ... خسته و سخت قدم برمیداشت ... راهی ظلمت پرشور زمین ... طفلکی بنده ی غمگین ... آدم .. در میان لحظه ی جانکاه هبوط ... باز از خدا شنید که گفت ... نازنینم آد...
نویسنده :
مامانی
20:59