نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

نازنین زهرا

اصطلاحات نازنین زهرا

اصطلاحات و کلماتی که نازنین زهر ا زیاد استفاده میکنه : پنک بنزین (پمپ بنزین ) کنگازه و کنگازه (شعریه  که با دایی مالک همیشه می خونه و خیلی دوستش داره ) بدوسته ، دوستیدیم ،بدوستیم (اصطلاح بین خودش و دایی اصغر که معمولا انگشتاشونو بهم گره میزنند و *کیشدیله *و یا *پیشده گورو *میگند !) اردک و فیل و خرگوش و مورچه خوار (دوستای مشترکشون با دایی اصغر که هر وقت دایی خونه ماست پیداشون میشند چون که حاصل هنر نمایی دایی با انگشتاش هستند و نازنین واقعا عاشق اونهاست )  اسم عروسکهاش یا به قول خودش دختراش ! : باران ، ریمانا ، ریدارا ، علیک السلام ! (بعد از اینکه تو مهدشون بمناسبت میلاد امام رضا جشن گرفتند این اسم رو برای ...
23 دی 1392

تو امید تک تک لحظه های منی

نازنینم: دستان کوچک ات آن نگاه معصومت خنده های بی بهانه ات دویدن های چابکت ان صورت معصوم بی آلایشت مرا در خود در ابدیت تکرار کرد تو پشتوانه بی کسی های منی تو زندگی و عطر وجود منی  تو امید تک تک لحظه های منی تو صدای مبهم درون منی تو تمام عاشقانه های منی ای دخترم ناز بانو ای سرو زیبای من ای گل نرم و نازک من ای عطر وجودت مرا در برگرفته ان چشمان و آن نگاه زیبایت برای من اوج بودن است  من با تو در تاریخ تکرار شدم  من باتو روحم را در وجودت دمیدم من قلبم را بیرون از جسم به تپش واداشتم و من بدون تو یعنی هیچ یعنی هیچ یعنی هیچ. ...
12 دی 1392

نازنازی من

چند روز پیش من به بابای نازنین : نظرت چیه بریم النگوهای نازی و عوض کنیم ؟ انگشترش هم دیگه براش حسابی کوچیک شده تو دستش نمی ره حیوونکی دخترم عاشقه انگشترشه نازنین قبل از اینکه باباش حرفی بزنه : مامان مگه من گاوم که میگی حیوون مگه من علف می خورم !ها ؟ من و باباش :     ...
11 دی 1392

دخترم عاشق گارفیلده!

نازنینم این هفته مریض شده و گلوش ورم کرده بود شنبه بردیمش پیش دکتر وبعدش هم باید می موند تو خونه تا زودتر حالش بهتر بشه باباش مجبور شد تو خونه بمونه و مراقبش باشه چون که من تقریبا همه مرخصی هام رو گرفته ام  نازنین گلم هم با وجود تب و بی حالی تا می تونست با بابایی کارتون دید  اونم فقط کارتون گارفیلد فکر کنم تو این چند روزه پنجاه بار سی دی این کارتون رو گذاشته و باباش رو هم مجبور کرده که باهاش بخوابه و نگاه کنه! تازه یه جمله ای هم ازش یاد گرفته  دیروز به باباش داشت می گفت : بابا.... بابا....دارم باهات فارسی حرف می زنم ...گفتم نه ...نون....هه...می فهمی ؟ (یادم می آد دقیقا عین همین جمله رو از این کارتون شنیدم وقتی که تو آ...
10 دی 1392

اولین های نازنین زهرا

دیروز که داشتم وسیله هام رو مرتب می کردم سالنمای سال 90 رو دیدم که تو ش اولین های دخترم رو به تاریخ همون روزها  نوشته ام و فراموشم شده بودند ، بهتر دیدم برای اینکه فراموششون نکنم اینجا ثبتشون کنم اولین روز رفتن نازنین به مهد 17 فروردین 90 (آخرین روز 7 ماهگیش ) درآوردن اولین دندان شیری 27 فروردین 90 ( 7 ماه و 10 روزگی ،آش دندانی براش درست کردم ) اولین حالتهای چهاردست و پا رفتن 7 اردیبهشت 90 ( 7 ماه و 20 روزگی ) دومین دندان شیری 18 اردیبهشت 90 (8 ماه و 1 روزگی ) اولین دست زدنهای نازنین 20 اردبیهشت 90 ( 8 ماه و سه روزگی ) که کلی ذوق زده شده بود و می خندید با اینکه دستاش هیچ صدایی رو تولید نمی کردند اولین چهاردست و ...
6 دی 1392

مامان من حرفری شدم !

نازنین زهرا دیشب با خوشحالی دوید تو آشپز خونه پیشم در حالی که گوشیم دستش بود داد می زد :مامان نگاه کن ... ببین... من یه محله (مرحله ) رفتم ! ببین ...ببین ... (داشته یکی از گیمهای  توی گوشیم رو بازی می کرده ! ) من : کو  ؟ببینم ....آره ....آفرین دخترم .... نازنین :من دیگه حرفری (حرفه ای )شدم !!! مامان  ، مگه نه ! مثل بابا !! من :      ...
29 آذر 1392

یه جـاهای قشنـگی تو زنـدگی هـست...........

    دخترم :  به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی :  اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ... به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌باشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن. به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی : مهم نیست که چه اندازه می بخشی...
27 آذر 1392

نازنینم آدم ....

پس از آفرینش آدم، خدا گفت به او...نازنینم آدم ... با تو رازی دارم ... اندکی پیشتر آی... آدم آرام و نجیب آمد پیش ... زیر چشمی به خدا مینگریست ... محو لبخند غم آلود خدا ... دلش انگار گریست ... نازنینم آدم ...(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) یاد من باش که بسی تنهایم ... بغض آدم ترکید .... گونه هایش لرزید ... . به خدا گفت ... من به اندازه ی گلهای بهشت ... نه... به  اندازه ی عرش ... نه ... به اندازه ی تنهایی ات ای هستی من ...دوست دارت هستم ... آدم کوله اش را برداشت ... خسته و سخت قدم برمیداشت ... راهی ظلمت پرشور زمین ... طفلکی بنده ی غمگین ... آدم .. در میان لحظه ی  جانکاه هبوط ... باز از خدا شنید که گفت ... نازنینم آد...
27 آذر 1392